-واسه یه دختر18ساله...نه!
پشت سر مرد دوید...سالن تاریک.. باریک و سرد...در انتها سرد خانه! دخترک به سرفه افتاد.. التماس کرد:
سرفه اش قطع شد.. خوشحال شد... سرفه اش بند آمد.. با صدایی صاف گفت:
-بله آقای حیدری میتونم ولی...
حیدری اخم کرد.. میدانست این دخترک چه میخواست بگوید.. گفت:
دختر سرش را پایین انداخت.. میدانست نه میشنود... میدانست خواسته اش پذیرفته نمیشود... اما یک بار دیگر شانس خود را امتحان کرد... میخواست به وعده خود عمل کند! چشمهایش را بست و از خدا خواست کمکش کند!
با التماس و تضرع و با چشمهایی گریان گفت:
حیدری التماسش را که دید دلش سوخت... نمیخواست دل دختربچه ای را بشکند... گفت:
دختر خوشحال شد..موهایش را بیشتر زیر شالش پنهان کرد و گفت:
به سمت در خروجی میدوید که با صدای حیدری ایستاد...
دختر عصبی شد ولی قبول کرد و رفت...
روز اول:-شهرزاد بیا...خدا به همرات...
سرفه اش بند نمی آمد...با یک لیوان آب گرم آرامتر شد...با صلوات وارد اتاق شد...دختر پنج ساله روی تخت آرام خوابیده بود.. تصادف با موتور.. و مرگ! دستانش میلرزید...از قبل یاد گرفته بود.. تنها بود...با یک دختر خوابیده...تنها شست... جلوی سرفه های خود را میرفت...جلوی بالا آمدن آن مایع عذاب آور را میگرفت که مبادا سکوت بشکند و کارش را خراب کند... ترس در دلش رخنه کرده بود... اما شیرینی کارش ترس را از بین برد...حس میکرد دختر پنج ساله نگاهش میکند و لبخند میزند... حس میکرد تکان میخورد...اما به حس هایی که باعث ترس میشد اجازه رخنه نداد...شست..خونهای روی صورتش و لای موهای طلایی اش...دیگر تاب نیاورد...با اشک و گریه شست...و پایان تطهیر اول!
یک پیرزن...سکته و مرگ!...با استرس...با وحشت.. شروع کرد و باز تنها بود...صدای شیون از پشت شیشه ..اشک روی صورتش روان شد ..با خود فکر آیا روزی چنین خواهد خوابید و تطهیرش میکنند؟ پوزخندی زد...صدای جیغ و داد بالا رفت...با صدای زنی در اتاق برگشت ..زن با اشک هایی که روی صورت خشمگینش را پوشانده بود جلو آمد و روبه روی شهرزاد که دست از کار کشیده بود نگاهی انداخت... ناگهان کنترل خود را از دست داد و سیلی به صورت شهرزاد زد..
مسئول وارد شد و شهرزاد را که مبهوت مانده بود از اتاق خارج کرد...او که به پیرزن نخندید... شهرزاد بدن چروکیده و دندان های نداشته اش را به سخره نگرفته بود...ولی این دختر هجده ساله خوب درک میکرد که داغ عزیز میتواند با آدم این چنین کند...میتواند انسان را خشمگین کند.. خصلت انسان است... مرگ عزیز سخت است!
یک عروس و بعد یک مادر.. مادر پسری یک روزه...یکی یکی و به نوبت...عروس با آرایش و موهای آراسته. انگار میخندید...شب عروسی...برایش توضیح دادند که علت مرگ چه بوده! بعد از مراسم درخیابان های تهران کارناوال عروس راه می اندازند و داماد کنترل خود را از دست میدهد و تصادف رخ میدهد! تصادفی که جان یک نو عروس که حتی طعم عروس بودن را نچشیده بود را گرفت و مرگ دلخراش رخ داد! شهرزاد جلو رفت...تور رویصورت عروس مانده بود...کنار زد... اکلیل های تورش روی صورت عروس زیبا خودنمایی میکرد... گوشواره های طلایش دیده میشد...اعتبار این عروس فقط چند ساعت بود؟ تور را از روی موهایش جدا کرد... گوشواره های طلا را از گوش ایش در آورد و روی میزی گذاشت تا به خانواده اش تحویل بدهد....تک سرفه ای کرد...روی عروس را بوسید و گفت:
-این دنیا خودتو خوشگل کردی که خوشگل بری؟.. بری اونجا عروس شی؟..
با آرامش مشغول شد... بدون استرس...موهای باز شده ی عروس را شست...آرایش ملایمش را شست... انگار لبخندی روی لبش جا خوش کرده بود و میخواست از شهرزاد تشکر کند... تطهیر.. کفن.. پایان...
و بعدی مادر...خدا نخواست.. حکمتی بود!.. و مرگ! تطهیرش کرد...برایش حرف زد... از آرزوی مادر شدنش گفت...در آخر روی کفن به یک باره قرمز شد.. و باز خونریزی همیشگی شهرزاد... به سرعت از اتاق خارج شد و مسئولان به جای شهرزاد مشغول شدند...شهرزاد میدوید...در بهشت زهرا...خون صورتش را پر کرده بود.. حیدری که هر روز پشت در اتاق می ایستاد به دنبالش رفت و فریاد زد...
-دیدی نمیتونی؟.. من که گفتم.. ترسیدی! آره تو اینکاره نیستی!
شهرزاد ایستاد و پشتش حیدری...برگشت...حیدری با دیدن خون جا خورد...
شهرزاد دستی به خون روی صورتش کشید و گفت:
-اینو میبینی؟.. آره؟ بدرقه ام میکنه... داره بدرقه ام میکنه از این دنیا! اومدم عادت کنم...ببینم و باور کنم.. پس دخالت نکنید! بزار به این مرض لعنتی فکر نکنم ..به این خونی که تو بدنمه و از اول مریض بود..به اینکه یه چیز کم داشت!
دختر17ساله...خودکشی و مرگ...شیون و زاری...استرس دوباره... جای بخیه رو مچ دست چپش نمایان بود... تمام موهای تن شهرزاد به یک باره راست شد... دلش را نداشت که لمسش کند... دلش را نداشت که این دختر را که شاید از روی سادگی این عمل زشت را انجام داده تطهیر کند... برای اولین بار وحشت و بعد از لمس بخیه عادت ..پایان و بعدی ..پیرزن ..ایست قلبی و مرگ!..
-خانوم اونجا رفتی واسه منم جا نگه دار ..منم میام ..البته مثل تو تنها نیستم...مامان بابام هستن.. فامیل...تو چرا تنهایی؟...چرا سرای سالمندان؟ ..بچه هات بی معرفتن؟...اصلا بچه داری؟...
احساس کرد لبخند پیرزن به غم تبدیل شد... شهرزاد به خوبی حس میکرد! حس میکرد روحش در همین حوالی است و منتظر است کالبد امانتی اش را چگون کفن میکنند و کجا دفنش میکنند...
-ولی اصلا عیب نداره.. تموم شد ..هم عمر تو و هم کار من...برو خداحافظ...
باران میبارید...وقت عمل به وعده حیدری بود.. فقط یکی! شهرزاد لبخندی زد... خوشحال بود.. اما جیدری نگران بود.. ساعت 9صبح را نشان میداد...شهرزاد با سرفه شدید سر قبر ناتمام ایستاد ..بیل و گلنگِ خیس روی زمین بود...
-آقای حیدری میخوام تنها باشم...
شهرزاد خود را درون قبر که عمق کمی داشت جا داد و کلنگ را برداشت...اول برایش سنگین و بعد عادت شد! ..میزد و میزد...لباس هایش خاکی شده بود ..بیل را برداشت...خاک ها را خالی کرد... و باز کلنگ...و باز بیل...رعد و برق میزد...آسمان تیره شد...شهرزاد با صورتی خونین...شدید شد...خون روی خاک می چکید... خندید..
-خدا چی شده؟ ناراحتی؟ چیه؟ میخوای منو ببری؟ خو ببر ..یعنی بیار...نمیدونم.. آخریش هم خودمم نه؟..
ایستاد ..فاصله اش با زمین زیاد شده بود...شالش را درآرود ..موهایش را باز کرد...
-آخریش خودمم؟ باید خودمو بشورم؟ .من که نمیتونم...حداقل بزار یه آبی به خودم بزنم که بد قول نشم!
مانتویش را درآورد... خون روی صورتش سر میخورد...سرگیجه داشت.. پاهایش شل شد...توان نداشت ...نشست... همه ی توانش را جمع کرد و گفت:
-سلام ..سلام دنیای حدید ..من اومدم...منتظرم بودی؟...
خندید...خنده اش شدت یافت ..خندید و خندید...صدایش با رعد و برق هم آغوش شد... چرخید و به آسمان بارانی که هوای گریستن داشت را نگاه کرد...شاید آخرین نگاهش بود.. روی خاک های خونین و خیس از باران نشست...آرام شد ..آرام آرام ...در قبر نیمه تمام خوابش برد ..و صدای رعد و برق همراه بوق ماشین حیدری شد...و چند دقیقه بعد شهرزاد خود روی همان تخت قرار گرفت...شیون....زاری... پارچه ی سفید و تمام!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،